ذل خوشیه این روزهای من تویی..

تصمیم داشتم این روزها رو اینجا ثبت کنم ولی اینقدر این مدت اوضاع و احوالم بالا و پایین داشت که دیگه نشد..

24 مهر اومدیم ساری دو هفته ای بودیم و بعد مبین منو برد کا.شمر خونه عزیز جون

یک ماهی اونجا بودم.. آزمایشات اولیه بارداری و سونوی سه ماهه اول رو اونجا رفتم.. همه چیز خوب بود جز حال بعد از ظهرهای من.. بعد نهار بدون استثنا تا آخر شب حالم بد بود و به سختی میگذشت..

بعد هم که اومدیم  سا.ری و از اوایل آذر ماه اینجام.. خونه ی پدر بزرگ البته هنوز نمیدونم کوچولوی من وقتی به دنیا بیاد قراره چی صدا بزنه مامان بابای ساری رو..

اینجا هم که فعلا پیش دکتر پرونده تشکیل دادمو دو بار هم سونو رفتم که هر دو بار بابایی باهامون اومد تو اتاق و پسرمون رو دید

چقد حس خووووووبی بود و هست..

این روزها کمی و البته گاهی بیشتر از کمی فکرم مشغوله که قراره چی بشه.. اوضاع چطور پیش بره.. یعنی سال بعد این روزها مبین شغلش چیه خونمون کجاس.. پسر کوچولومون چه شکلی شده.. وای فقط این مورد آخر فکر کردن بهش حالمو خوب میکنه و کلی میرم تو رویای روزهای مادر بودن.. و همه غصه هام یادم میره.. و به پسرم میگم: عزیز دلم ، دل خوشیه این روزهای من تویی... و خدار و شکر میکنم که به راحتی تا به اینجا پیش برده همه چی رو برامون..

خدایا سلامتی برای تک تک عزیزام این روزها بزرگترین آرزوی منه.. میدونم بقیه مشکلات رو که از چشم من مشکل هستن خودت به سمت خیر و خوبی روانه خواهی کرد

نظرات 1 + ارسال نظر
mahdiyemaah یکشنبه 20 دی 1394 ساعت 11:42 http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

روزهای شیرینی پیش رو داری...
رسما نقطه به نقطه زندگیم وقف پسرم شده.
دلم نمیخوادم به جز پسرم به هیچ چیز دیگه ای فکر کنم.


چه حس خووبی...
خدا حفظش کنه پسرت رو..
برا منم دعا کن دوستم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.